|
نقاش پير
عليرضا دزفوليان نيمه شب پائيزي بود . آسمان سياه بود و هوا نمدار ... رنگ هاي زيبايي برگ ها در سياهي شب خاموش ... نقاش پير در اطاقش نشسته بود و تند وتند رنگ ها را قاطي ميكرد . ي ذره زرد و يك مقدار آبي ... نشد ... رنگ خوبي نشد ... ي مقدار مشكي هم قاطيشون كرد ... ي سبز كدر كه بازم به دلش ننشست. ازوقتي چهار تا جوون دو كلاس درس خونده ، بهش گفته بودن كه نقاشي هات ارزش نداره سعي مي كرد رنگ ها رو با حوصله بيشتري قاطي كنه ... بيشتر قلم ميزد ... بيشتر نقاشي مي كرد ... شب و روز ... عين روزايي كه پيش اوس حسن خدا بيامرز ، تازه شروع كرده بود به كار . دوست نداشت وقتي مرد بعد از يك عمر زحمت بگن كارش بيخود بود ... مخصوصا از وقتي اون كابوس وحشتناك هم ديده بود كه بعد مرگش تمام نقاشي هاشو آتيش زدن . براش زجــرآور بود ... پيرمرد بيچاره وقتي به ياد خوابش ميافتاد ، دستاش مي لرزيد ... تو چشــاش اشك جمع ميشد ... راديو كوچكش كه شايد به اندازه عمرش ، به اندازه حرف هاي آدم هايي كه بهش دروغ گفتن سن داشت روشن كرد ... صداي يك آهنگ قديمي ... و دوباره شروع كرد به نقاشي و قاطي كردن رنگ ها ... سنش بالا رفته بود ... هشتاد سال ... سن كمي نبود ... شايد آخرين تابلو عمرشو ميكشيد . دوست داشت عالي باشه ... دلنشين و زيبا ... پيرمرد بنده خدا خيلي سعي ميكرد ... ... تق تق ... نصرت بيداري؟ ...آره بيا تو ... زنش سودابه بود ... زني كه سال ها با نقش هاي پيرش زندگي كرده بود ... در غم و شادي و كم و زياد كنار پيرمرد بود ... پيرزن رفت گوشه اطاق روي صندلي شكسته چوبي نشست ... نگاهـــي به دور و اطراف انداخت ... و نگاهي به نقاش پير... آهي كشيد و گفت : نصرت جان ... حواست بود؟ ... حواست بود كه امشب شام نداشتيم ؟ ... پيرمرد دست چين و چروك دار رنگيش را به ريش بلند بي رنگش كشيد ، ولي حرفي نزد ... پيرزن دوباره سوالش را تكرار كرد : نصرت جان با توام شنيدي ؟... پيرمرد راديو را خاموش كرد و بدون اينكه حرفي بزند به دست زن داد ... سودابه گفت : براي امشب نميگويم ... امشب كه گذشت ... اين راديو قديمي هم ارزشي نداره ... و ادامه داد : نقاشي خانم اميني رو نكشيدي ... خانواده پولداري داره ... اگه بكشي و آقاشون خوشش بياد كلي پول بهمون مي دن ... وضع خيلي خوبي دارن ... حداقل براي چند وقت از اين وضع در ميايم ... مرد توجهي نكرد ... اصلا اگر تا حالا هم كار بازاري و بي ارزش انجام ميداد تقصير اين زن و بچه هاش بود ... تا شب سر گرسنه زمين نذارن ... ولي نميخواست آخرين رنگ هايش ، آخرين تكانهاي دست هايش را صرف يك كار بيارزش كند ...او ميخواست امشب جاودانه شود ... پيرزن گفت : نقاشي رو كي مي كشــي؟ مرد براي اينكه زن رو از سرش باز كنــــه گفــــت : ميكشم ... به همين زودي ... زن گفت : همين امشب بكش ... تا فردا صبح براش ببرم ... اينم عكسشه ... چند روزي هم ميشه منتظره ... پيرمرد اين دفعه با كمي عصبانيت گفت : مي كشم عزيزم ... گفتم كه ... ولي الان نه ... زن نمي دانست كه شايد امشب آخرين شب زندگي نصرت باشد ... اشك در چشمان نصرت دويد و صدايش نسبت به يكي دو شب گذشته پيرتر شد ... گفت : من امشب ميخوام براي خودم نقاشي بكشم ... مي فهمي ؟ اون چيزي كه تو و بچه ها ي عمر نذاشتين انجام بدم ... خواهش ميكنم برو بيرون ... دوست دارم اين دم دماي مرگ ي كار داشته باشم ... پيرزن گفت : خدا نكنه ... اين حرفا رو نزن و بعد لبخندي زد و گفت : قيافه خانوم اميني هم قشنگه ... كار خوبي مي شه ... چشاش نگاه كن چه آبيه ... چه آبي زيبايي ... چه موهاي بولندي ... پول خوبي ميده ها ؟ ... بچه ها غذا ندارن ... خواهش ميكنم نصرت ... بچه ها سر گرسنه گذاشتن زمين ... امشب بكش ... انقدر نگو بچه ها ، هر كي ندونه فكر مي كنه دو سالشونه و بعد قلم مو رو زمين گذاشت و دست زن رو گرفت ... در رو باز كرد و زن رو از اطاق بيرون انداخت ... خواهش مي كنم نصرت ... خواهش مي كنم ... سودابه من هم خواهش مي كنم ... اگه منو دوست داري اينو امشب از من نخواه ... خواهش مي كنم ... بخاطر سال هايي كه با هم بوديم برو ... پيرزن گفت : آخه ... بچه ها ... بچه ها غذا ندارن ... من كه عمريه با تو زندگي مي كنم ... با خوب و بدت هم ساختم ... بخدا نصرت براي بچه ها مي گم ...پيرمرد گفت: باشه ... مي كشم ... بعدا ... زن كه رفت نصرت نفس راحتي كشيد و دوباره شروع كرد به نقاشي ... رنگ ها رو با هم قاطي مي كرد ... خيلي با دقت ... رنگ ها بايد رنگ هاي پخته اي در مياومد ... بايد فكرش پرواز مي داد ... بايد حس مي گرفت ... اين آخرين (و شايد اولين ) نقاشي نصرت نقاش بود ... نمي خواست تابلوهاش رو بسـوزونن ... دوست داشت بهترين نقاش شهر باشه ... ... فكر ي دشت كرد ... ي دريا ... ي گندمزار ... شروع كرد به نقاشي ... امشب بايد قشنگ ترين نقاشــــي عمرش مي كشيد ... امشب بايد در يادها خودش زنده نگه مي داشت ... شايد واقعا آخرين شب عمرش بود ... كي مي دونه؟ بعد از هشتاد سال عمر چيزه بعيديم نيست ... نصرت بعضي وقت ها دعا ميكرد ... از خدا هم براي كشيدن آخرين تابلوش كمك مي خواست ... هر وقت يك مقدار خسته مي شد ... ياد كابوس وحشتناك مي افتاد ... ياد تابلوهاي سوخته ... دوباره نيرو ميگرفت ... با اينكه غذا نخورده بود خيلي تلاش ميكرد ... عين يك جوون ... از صداي باد، از نواي جيرجيرك پير، از نم نم باران ، از سياهي شب حس ميگرفت ... به ياد اوستاي در خاك خوابيدش ، قلم ميزد ... عشق و هنر در خون نصرت قليان مي زد ... از تابلو لذت مي بــرد ...از در و ديوار، از قلم مو و رنگ ، از زندگـــي ... لبخنـــد مي زد ... آواز مي خواند ... احساس جواني ميكرد ... واقعا شاد بود ... از اينكه آخرين رنگ هاي زندگيش را مي خواست براي خودش بگذارد ... براي دل خودش ... نه براي كسي ... مرد آرزو ميكرد كه واقعا آخرين شب عمرش باشد ... احساس ميكرد امشب ميتوانـد هنر را به اوج كمال برساند ... بهترين شب عمرش بود و شايد تنها شب عمرش ... احساس ميكرد تمام مخلوقات خدا با او همصدايند ... سبز سبز بود ... پيرمرد رنگهاي زيبا يش را به تابلو ميزد ... رنگ ها بايد رنگ هـــاي پختهاي در مي آمــد ... او امشـب بايد ياد خود را در دل هــا جا ميگذاشت ... او امشـب بايـد جاودانــه ميشد ... *** صبح سودابه وقتي به اطاق شوهر پيرش رفت ، جيغ كشيد ، هوار زد و گريه كرد ... پيرمرد نقاش در ميان رنگ ها مرده بود ... ولي آخرين نقشش را زده بود ... نقشي از يك زن با چشم هاي آبي ... مرداد 1381 |
|